|
جمعه 3 آذر 1391برچسب:, :: 23:50 :: نويسنده : مــهــنــاز و رضــــا
آه عشق من ... بیدار شدن روبه روی چشمان تو..
دیدن لبخند هر روزه ی تو... گرفتن دستان گرم تو.. سر بر بازوی تو نهادن.. سرت را به سینه فشردن.. راه رفتن بازو به بازو کنار نگاه تو.. این است تنها آرزوی من , رویای همه ی شبهای من...
نام زیبای تو را در کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد دوست دارم مهناز
گر نفسی در سینه است ، تو خودت میدانی برای تو نفس میکشم بی تو جای من در اینجا نیست تمام قلبم خلاصه میشود در عشق تو ،
تمام نگاهم فدا میشود در عمق چشمان تو ، با تمام وجدوم دوست دارم مهناز
نظرات شما عزیزان:
لبخند که زد
توی چال گونه اش افتادم پای منطقم شکست… و من عاشق شدم بادصبا
![]() ساعت20:17---5 آذر 1391
وقتی بغضم شکسته شد و نفس هایم غرق شد در اندوه و بی تابی فقط "سکوت" با من بود. گاهگاهی که تنم خسته از لحظه ها به سوی تلخ ترین مرداب زندگی کشیده می شد شب هایی که بالشم خیس می شد از اشک شبانه حسرت فقط "سکوت" با من بود بادصبا
![]() ساعت20:16---5 آذر 1391
دلم گرفته از این شهر که آدمهایش همچون هوایش نا پایدارند... گاه آنقدر پاک که باورت نمیشود گاه چنان آلوده که نفست می گیرد
وب زيبايي داري مطالبش هم دلنشين موفق باشي دوست عزيز
هوا ابریست نفس بالا نمی آید بزن باران نوازش کن تن رنجور مردم را زمین حال بدی دارد ![]()
![]() |